برای هر یک از بینندگان انیمیشن سریالی آبشار جاذبه سوال است که چرا استنفورد پاینز از اینکه توسط برادرش استنلی نجات یافت، بسیار عصبانی بود، در این مقاله به پاسخ این پرسش میپردازیم.
جهان فرا تر از پرتال:
در این مقاله خواهیم گفت استنفورد سی سال در پشت پرتال چگونه زندگی کرده است…
برای مطالعه بیشتر در باره سفرنامه استنفورد، ژورنال سوم آبشار جاذبه رو بخونید!
مهمترین پیغام کتاب من این بود که هرگز به هیچکس اعتماد نکن؛ حالا بعد از یک سفر طولانی برادرزادهام دیپر بارها از من پرسیده که ۳۰ سال پشت اون پرتال عجیب چیکار میکردم! اما اعتماد کردن برای من سختتر از هر چیزیه! پس همیشه سوال اون رو نادیده میگرفتم و هر بار جوری تظاهر میکردم انگار هیچی نشنیدم! اما حالا زمانش رسیده که اینجا برای شما راز ۳۰ ساله خودم رو فاش کنم…
اون روز شوم رو خوب یادمه! استنلی -تنها کسی که بهش اعتماد داشتم- من رو به داخل پرتالی که خودم خلق کرده بودم فرستاد. وقتی وارد پرتال شدم احساسات زیادی ناگهان بهم هجوم آوردن… ترس، خشم، درماندگی و بیوزنی! میدونستم به زودی قراره با چیز هولناکی روبرو شم! چیزی که فیدل فورد -همکارم- رو به جنون وحشتناکی کشیده بود.
در اون لحظه من در ذهن خودم تسلیم شده بودم! تسلیم شکست! من دیگه به ته خط رسیده بودم…
اینجا دقیقاً ته خط زندگی من بود! دروازه من رو به مکانی به نام “قلمرو کابوس” کشوند، جایی که بیل سایفر ساخته بود تا از طریق پرتال من راهش رو به جهان ما -که اونجا بهش میگفتند دنیای موازی ۴۶ درجه- باز بکنه! من در دنیایی عاری از جاذبه شناور بودم. نور و رنگهای درخشانی بهم هجوم میآوردند. دستم رو به جیبهام بردم تا عینک یدکی توی روپوشم رو پیدا کنم (آخه من بارها طی تحقیقاتم عینکم رو شکونده بودم و این عینک یدکی بارها به دردم خورده بود!)
ناگهان متوجه شدم به یک کابوس زنده و بزرگ زل میزنم!
تعریف من از دنیای بیل:
نمیتونم بگم دنیای بیل دقیقاً دنیای کامل و منحصر به فرده! در اصل دنیای بیل جهانی بین سایر جهانهاست، جهانی که دائم در حال حرکت و تغییر شکل دادنه. فضاییه که قانون در اون هیچ معنایی نداره! ناپایداره! عجیبترین و ناآشناترین موجودات کل جهانهای موازی -مثل خود بیل و رفقاش- به اون میگن “خونه”!
در همون حین که معلق در فضا، محو عجایب دنیای بیل بودم، برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم! پرتال بسته شد! من تا ابد و ابد همین جا گیر افتاده بودم! من در فضای بیکران گیر افتاده بودم. بدون هیچ دوستی. بدون هیچ خانوادهای. هیچ راه فرار و نجاتی نداشتم! قبل از اینکه فرصت کنم تا برای سرنوشت شومم گریه کنم، بیل رو در مقابل خودم دیدم!
بیل روی تخت عجیب و غریبی قدم میزد. تختی که از توهم نوری ساخته شده بود. تخت بیل سرشار از ارتشی از موجودات عجیب و سایه مانند بود. بیل با اون صدای خشدارش فریاد زد:”استنفورد! یار غار من! ببین کی اومده اینجا! برای یک شطرنج میان کهکشانی آمادهای؟ استنفورد تو الان هیچی جز یک مهره پیادهی شطرنجِ من نیستی.”
ترسیده بودم. پا گذاشتم به فرار. موجودات بیل سایفر به دنبالم اومدن و من خودم رو پشت یک میدان سیارکی قایم کردم. اما اونها همه جا به دنبال من میومدند. بالاخره تونستم خودم رو در اعماق شکافِ غارهای سیارهای پنهان کنم. پناه گرفتم. صدای بیل رو میشنیدم که میگفت:”شش انگشتی میخواد قایم باشک بازی کنه! به اولین نفری که اون رو برام بیاره یک کهکشان جایزه میدم!” بعد صدای خنده دیوانه وار تعدادی موجود بزرگ و کوچک رو میشنیدم که برای پیدا کردن من با هم مسابقه گذاشته بودند. خسته و ناامید بودم! تنها فکری که تو ذهنم میگذشت این بود که خودم رو به بیل تسلیم کنم…
اما خوشبختانه قبل از اینکه کار احمقانهای بکنم متوجه شدم که توی غار خانوادهای از پناهندگان میان کهکشانی وجود دارند! اونها موجودات فضایی و جنگ زدهای بودند. بدنشون پر از جای زخم بود و جا به جای بدنشون پانسمان شده بود. موجودات فضایی با صورتهای عجیب و غریب، که مشخص بود هیچ دو نفرشون از یک نژاد نیستن. سلاحهای عجیب و غریبی داشتند. همه دور یک آتش خیره کننده عجیب و بنفش رنگ (توضیح:رنگ بنفش آتش نشون دهنده نهایت گرمای اونه، گرم ترین ستاره ها بنفش و سردترین ستارهها نارنجی هستند.) جمع شده بودند نهایتاً من رو هم کنار آتیش نشوندند و هر کدوم از اونها برام ماجرای زندگیشون رو تعریف کرد.
اینطور که متوجه شدم اونها معدنچیهای بین سیارکی بودند که یک کرمچاله سفینه اونها رو مکیده بود. اونها هم مثل من، ناگهان سر از اینجا درآورده بودند. در کل وقتی چیزی در جهان چندگانه گم میشد مقصدش همین جا -یعنی جهان بیل- بود. وقتی درباره بیل حرف میزدم گوشهاشون رو میگرفتند و از ترس میلرزیدند!
رهبر اونها یک زن بود. ظاهر زن چیزی شبیه ترکیبی از خوکچه هندی، دزد دریایی و پشمالو بود. توضیح داد که دوست فرازمینی سابق من در واقع یکی از ترسناکترین موجودات در کل قلمرو جهانهای چندگانه است. بیل قلمرو کابوسها رو به مخفیگاه خودش تبدیل کرده بود، اما چون جهان بیل از هیچ قانون فیزیکی پیروی نمیکرد ناپایدار بود و به مرور داشت نابود میشد. پس بیل تصمیم گرفت به دنیای من بیاد و تمام نقشهاش برای ایجاد پرتال هم به همین دلیل بود!
وقتی این حرفها رو شنیدم کلی لعنت نثار خودم کردم! متوجه شدم که من چقدر احمقم! کل ماجرای خودم و بیل رو براشون توضیح دادم و گفتم که تصمیم دارم بیل رو به خاطر کارهایی که کرده نابودش کنم! دوستهای معدنچی من، به زور به من اعتماد کردند. بهم گفتند احتمال برگشتم به دنیای خودم -که جهان ۴۶ درجه بود- خیلی کمه. پس من نقشهای توی ذهن خودم طراحی کردم!
نقشه این بود که من در طول مدت عمرم از یک بعد به بعد دیگر سفر کنم و اطلاعاتم درباره بیل سایفر رو به نهایت برسونم. بعد با تمام توان به دنیای کابوس برگردم و بیل رو نابود کنم! همین که فکرم رو با بقیه در میون گذاشتم اونها من رو تشویق کردند و فریاد زدند “به آکسولوتل ستایش کن”(منظورشون رو نفهمیدم!). اونها به من اعتماد کردند و کمی از جیره غذاییشون و دستگاه مترجم دنیاها رو بهم دادند.
باهاشون خداحافظی کردم و تا نزدیکترین کرمچاله شنا کردم. چشمامو بستم! نفس عمیقی کشیدم و سرنوشتم رو به دست باد سپردم. بدون اینکه بفهمم چه دنیاهای جدیدی در انتظارمه.
سفر من:
بنابراین، یک ماجراجویی ۳۰ ساله رو شروع کردم تا بفهمم چه کاری برای شکست بیل میتونم انجام بدم…
احساس میکنم که ۱۰۰ زندگی متفاوت رو در این دنیاها تجربه کردم! با راهزنها سفر کردم. یاد گرفتم به ۷۳ زبان صحبت کنم. با دست خالی درگیر دعوا شدم. همراه یک گروه از خوکها های مسلح -که بازوهای اختاپوسی داشتند- خالکوبی کردم! بابت این خالکوبیها خیلی پشیمونم این پیراهنم که آستین بلند داره رو به خاطر همین میپوشم!
متون باستانی رو مطالعه کردم. یادداشتهای دانشمندان رو بررسی کردم. با هیولاها شام خوردم. برای زمان کمی پادشاهی دنیا انگشتها رو بر عهده داشتم تا زمانی که مرد هفت انگشتی اومد و مقامم را از من گرفت!
به لطف هوشم و به کمک دستگاه مترجم دنیاها تونستم راه خودم رو برای ورود و خروج، غذا و سرپناه باز کنم. هرچند در بعضی از این دنیاها من رو تا امروز به عنوان یه خلافکار و قانونشکن میشناسند ولی تو بیشتر دنیاها من رو دقیقاً مثل استنلی دوست دارند!
هر زمانی که خلافی رو مرتکب میشدم با هدف و برنامه بود. من فقط چیزایی رو میدزدیدم که بتونم روی ناپایدارساز کوانتومی خودم کار کنم. اون یکی از دشوارترین اختراعاتی بود که تا به حال روش کار کرده بودم!
شرح کامل ماجرای من به اندازه ۱۰ جلد کتاب طول میکشه! اما اینجا مختصری راجع به برخی از عجیبترین دنیاهایی که دیدم مینویسم.
دنیای M
آه! بعد از اون همه سالی که گذشت، هنوزم نوشتن در مورد اینجا دوباره همه اون دلتنگی و ناامیدیهایی که اون زمان تجربه کردم رو بهم برگردوند. انگار که زخم کهنهای دوباره سر باز کنه…
این دنیا تا میتونست ذهن علمی و منظم من رو آزار میداد! این چطوری طراحی شده! اگه به نظرتون ظاهر همه چی اونجا احمقانه به نظر میاد باید الفباشون رو ببینید! توی الفبای اونها ۲۶ تا “م” هست. چرا جهانی مثل این وجود داره! چرا مجبور شدم در اونجا بمونم! چرا اونا مدام به من میگفتند که “ماو ماندر فول مایم” (تیزهوش شگفت انگیز رو به زبان خودشون تلفظ میکردند.) حتی اگه فقط ۱۰ دقیقه اونجا میموندم حتماً “مودکشی” میکردم!
ولی حداقل اونا نسبت به من مهربون بودن. تصور میکنم من عجیب و غریب به نظرشون میومدم!
دنیای دوباره کاری
این دنیا با اسم “دنیای یویو” دنیای “دیوونه میشی چون هیچی انجام نمیشه” هم شناخته میشه! نام آخری دقیقتره، اما زیاد شاعرانه نیست!
این جهانیه که زمان کاملاً تصادفی به هر دو سمت جلو و عقب حرکت میکنه! بنابراین ممکنه شما یک هفتهی واقعاً ناخوشایند داشته باشید اما مجدداً فرصتی کسب کنید تا اون هفته رو خوبتر بگذرونید! یا دقیقاً وقتی که دبیرستان رو تموم میکنین ممکنه برگردین به اول مهد کودک! دنیای دوباره کاری میتونه به طور معمول برای مدت زمان طولانی رو به جلو حرکت کنه، یا در یک روز چندین بار مثل یویو جلو و عقب بشه! متخصصان بیزمان شناسی -مثل هواشناسیهای ما هستند- سعی میکنند پیشبینی کنند که زمان در هر روز چطوره، به جلو میره یا به عقب؟
یک مَثَل قدیمی اینجا هست که میگه “یک قدم به جلو بینهایت قدم به عقب بعد دیگه هیچی مشخص نیست دو و نیم قدم به جلو!”
مشکل اصلی زندگی تو این دنیا اینه که هر زمانی رو به یاد میارید و هر بخش از زندگیتون رو میتونید زنده کنید! ممکنه در نظر اول به نظرتون عالی برسه! چه کسی فرصت دوباره برای انجام کاری تو زندگی خودش رو نمیخواد! اما، بیاید ببینیم که زندگی واقعاً توی این دنیا چه جوریه.
دفعه اول: ۶ ماهه که وارد آپارتمان جدیدتون شدید و همه وسایل کاملا به هم ریختهست. فقط دو ساعت وقت دارید تا قبل اینکه رفیق جدیدتون برای اولین بار اونجا رو ببینه همه چیز رو مرتب کنید! شما آپارتمان رو تمیز نمیکنید!
نتیجه اول: اون از بعم ریختگی پشیمون میشه و ترکتون میکنه!
دفعه دوم: ۵ و نیم ماهه که وارد آپارتمان جدیدتون شدید و همه چی به هم ریختهست! رفیق جدید شما برای اولین بار قراره اینجا رو ببینه. دو هفته فرصت دارید تا تمیزش کنید! کار زیادیه اما شما اونجا رو به کاخ تبدیل میکنید!
نتیجه دوم: اون از شما میخواد که باهاش ازدواج کنید! اما باز زمان معکوس میشه…
دفعه سوم: ۵ ماهه که وارد آپارتمان جدیدتون شدید مثل گذشته نامرتبه و شما به یاد میارید که آخرین بار چقدر کار کردید تا بهش سر و سامون بدید واقعاً آماده نیستید که دوباره همه این موارد رو پشت سر بذارید! شما یک پاکسازی اساسی انجام میدید و حتی پردههای جدید میخرید.
نتیجه سوم: هیچی!
اما تکرار زمان…
دفعه چهارم: فقط یک روزه که وارد آپارتمان شدید همه چیز هنوز تو جعبه است و شما حتی یک همسایهی دوست ندارید!
نتیجه پنجم: تصمیم میگیرید همه چیز رو همینجوری رها کنید و کل روز رو با بازی هیچی و هیچی بگذرونید!…
لاتاکور ناین، دنیای بخت آزمایی:
این دنیا دست اوباش و خلافکارها میچرخه! البته اونجا اوباش و خلافکار به حساب نمیان! چون بخت آزمایی در اینجا نه تنها غیر قانونی نیست، بلکه ضروری هم هست!
ساین سیتی، انجمن مدیریت مرکزی دنیای بخت آزمایی روی هر سیارهای که میزبان قرعهکشی سالانه بلیط بخت آزمایی میشه این قوانین رو برگزار میکنه. در این بعد هر جنبهای از زندگی بستگی به شانس داره! بچهها قبل از اینکه راه رفتن یاد بگیرند، تاس انداختن رو یاد میگیرند! هیچ فرد بالای ۵ سالی نیست که بدون کارتهای شانس جایی بره! حتی انتخاب همسر هم به بانوی شانس واگذار شده!
خوشبختانه دولتش مفیده مجلس سنای کهکشانی هر شنبه برگزار میشه! اما من اینجا رو دوست ندارم چون من رو افسرده میکنه! با اینکه در اینجا اکثر وقتا شانس یارم بود. اما لاف زنهای این دنیا منو به خاطر شمارش کارت با لگد انداختن بیرون! اینا چشونه!!!
دنیای بعدی دنیای دو بعدی بود این دنیا برای من از بقیه جاها عجیبتر بود. شاید با خودتون فکر کنید چون من یک موجود چند بعدی هستم اونجا برتری خاصی دارم! یا مثلا میتونم پادشاه اونجا باشم، ولی نه! به خاطر دو بعدی بودن اون دنیا من دهنم بیرون از دنیای اونها جا مونده بود و اصلا نمیتونستم حرف بزنم! این دنیا فقط جلو عقب و چپ و راست داره و کلمه بالا توی دنیای اونها معنی نداره!
پیشگو
ناگهان از دنیای دو بعدی بیرون کشیده شدم و کاملاً از اونجا حذف شدم. وقتی از خواب بیدار شدم خودم رو توی یک معبد کوهستانی عجیب دیدم که با ابرها احاطه شده بود. یک موجود هفت چشمی بالای سرم ایستاده بود و داشت به من نگاه میکرد! اسمش تسلرام اوسوئرینگ بود! بهم گفت که من در دنیای ۵۲ هستم و مدتهاست که اون داره زخمهای من رو درمان میکنه. خیلی عجیب به نظر میرسید! اون از اسم و رسالت من خبر داشت. اینکه آیا اون از ذهن من خبر داره یا فقط پوسترهامو دیده، تشخیصش واقعاً سخته!
اما به هر حال اون اطلاعات خیلی زیادی از بیل داشت. اون به من گفت که میتونه کمکم کنه تا ذهنم رو در مقابل بیل امن نگه دارم. اما با یک جراحی سخت که طی اون باید یک ورقه فلزی رو توی سرم جا میذاشتم! منم فوراً با اون موافقت کردم.
تو یک هفتهای که داشتم بهتر میشدم کلی با هم درباره بیل صحبت کردیم. ظاهراً عطش قدرت اون باعث شده تا دنیاش، پدر و مادرش و هر کس دیگهای رو که تا به حال میشناخته از بین ببره!
اما پیشگو بدون عصبانیت از بیل حرف میزد! با ارادهی مصمم و قاطع گفت که باید سلطنت بیل به پایان برسه! به چشمام نگاه کرد و گفت که “من چهره همون انسانی رو دارم میبینم که سرنوشت تعیین کرده بیل رو نابود کنه!”(بعدها فهمیدم اون واقعا راست میگفت چون من و برادرم کاملا شبیه هم بودیم!) به قدری هیجان زده شده بودم که تمام شب رو به مهمانی و نوشیدن ماسه کیهانی گذروندم(همون نوعی که نی نی زمان هم مصرف میکرد)
صبح روز بعد که بیدار شدم پیشگو رفته بود. و من در یک دنیای دیگهای بودم. وقتش بود که به تلاشم ادامه بدم گاهی اوقات هم به این فکر میکنم که اون الان کجاست و متعجب میشم که چقدر زیاد در مورد من میدونست!…
دنیای زمین موازی
برخلاف دنیاهایی که قبلاً توضیح دادم خیلی از این دنیاها توی جهانهای چندگانه با هم موازی هستند! یعنی از خیلی جهات به دنیاهای ما شباهت دارند. اما یه سری تفاوتهای جزئی هم دارند. توی بعضی زمینهای موازی دایناسورها هنوز زندهاند و دنیا رو کنترل میکنند.
تو بعضی از دنیاهای موازی بعد از منقرض شدن دایناسورها دلفینها به جای انسانها گونه برتر شدند و به زمین فرمانروایی میکنند! (زمینهای دلفینی بهترین پارکهای آبی رو دارند!)
بُعدی وجود داره که توش همه موسیقیها فقط جیغ زدنه! یه دنیای دیگه وجود داره که توپهای تنیس سگها رو تعقیب میکنند! یا یه دنیای دیگه هم هست که همه به جز نوزادها شبیه هم هستند! (زیاد نمیتونم اینجا بمونم راستش از اینکه بچهها تفمالیم کنن خوشم نمیاد)
جهانی بهتر
اما بعد از گذشت نزدیک به ۳۰ سال از سفر توی دنیاهای مختلف پا بر روی زمینی موازی گذاشتم که تقریباً شبیه به زمین خودمون بود. حداقل تفاوت اساسی در این زمین وجود داره اینه که من هرگز در این زمین توسط استن به سمت پرتال رانده نشدم. در این زمین برادرم به حرف من گوش داد و ژورنال اول رو از آبشار جاذبه دور کرد. در این زمین دوستی من با فیدل فورد دوباره از سر گرفته شد.
ما با هم یک خنثی کننده حلقوی دنیاها اختراع کردیم، که بهمون امکان استفاده بیخطر از پورتال رو میداد. هیچ خطری هم از جانب بیل ما رو تهدید نمیکرد.
در این زمین موازی خود موازی من، یک فرد مشهور در جامعه علمی بود. کلبه کوچک من در آبشار جاذبه به یک انسیستوی بین المللی عجایب شناسی تبدیل شده بود. ناگهان به سمت انسیستو کشیده شدم. در این زمینِ خاص پیش از روبرو شدن با خود موازیم، به سمت همزاد موازی فیدل فورد دویدم! اون سریع تشخیص داد که من استنفورد پاینز موازی نیستم! به حراست محوطه دستور داد تا من رو بازداشت کنند! کمی تقلا کردم.
وقتی بالاخره آروم شدم فیدلفورد موازی توضیح داد که چرا منو اسیر نگه داشته. گفت که چند سال قبل توی یک ماموریت اکتشافی به دنیای خطرناک، یکی از مامورهای امنیتی با خود موازیش برخورد میکنه! به محض اینکه اونها دسته همدیگرو لمس میکنند کل دنیا به لرزه میافته و همه چی به هم میریزه! فیدل فورد موازی و بقیه تیمش به دنیای خودشون فرار کردند. اما از این افسر دیگه هرگز خبری نمیشه… در حقیقت اون تمام و کمال نابود شده بود…
خیلی دلم میخواست از موفقیت خود موازیم بیشتر لذت ببرم! اما واضح بود که در اون جهان جایی برای من وجود نداشت! تصمیم گرفتم سر عهدی که ۳۰ سال قبل با خودم بسته بودم بمونم و بیل سایفر رو به سزای اعمالش برسونم.
وقتی ماجرای انتقامم رو به فورد گفتم زانوش از هیجان شروع به لرزیدن و پرش کرد! درست مثل زانوی فیدل فورد جهان خودمون! درست بود که بیل سایفر جهان اونها رو تهدید نمیکرد اما فیدل فورد از تهدیدی که بیل سایفر برای کل جهانها ایجاد کرده بود، مطلع بود.
مضطرب بود و میخواست به هر طریقی که میتونه کمک کنه. من دستگاه ناپایدار ساز انتومی خودم رو بهش نشون دادم. اسلحهای که قصد داشتم باهاش بیل رو به درک واصل کنم.
مشکل اصلی من، منبع انرژی بود! هرگز به عنصری نرسیده بودم که انرژی و ثبات لازم رو داشته باشه. فیدلفورد عنصری رو که در دنیای موازی پارادوکسی پیدا کرده بود بهم پیشنهاد داد. اون عنصر جوری بود که وقتی نگاش میکردی چیزی نمیدیدی! اما وقتی قایمش میکردی نور زیادی داشت! اون بهش میگفت “الان میبینیش حالا دیگه نمیبینیش!” ( مثل گربه شرودینگر هم وجود داشت و هم وجود نداشت! )
بعد از چند روز بالاخره دستگاه کوانتومی من به طور کامل ساخته و شارژ شد. بعد از یک سفر ۳۰ ساله، حالا آماده بودم که با بیل روبرو بشم….
بالاخره لحظهای که ۳۰ سال منتظرش بودم و براش سخت تلاش کرده بودم فرا رسید! من دوباره با بیل روبرو شدم اما این دفعه با یک تفاوت بزرگ! من در دستم سلاحی داشتم که بیل رو نابود میکرد! ناپایدار ساز کوانتومی رو به سمت بیل گرفتم! چند ثانیه برای شارژ شدن زمان لازم داشت! مرگ اونقدر به بیل نزدیک شده بود که میتونستم صدای نفسهای پیک مرگ رو بشنوم! عمر بیانتهای بیل حالا به لحظههای آخر خودش رسیده بود! تا چند صدم ثانیه دیگه بیل از بین میرفت و تمام دنیاها از شر اون خلاص میشدند! تفنگ کامل شارژ شده بود و من آماده شلیک بودم!
ناگهان اتفاقی افتاد، که نباید میافتاد! به ناگهان کل قلمرو کابوس لرزید! پشت سرم رو نگاه کردم، پرتال دوباره فعال شده بود!
وقتی برای لعنت فرستادن به شانسم و فکر کردن به اینکه چرا درست در همین لحظه سرنوشت ساز پرتال فعال شد، نداشتم! تنها کاری که باید میکردم این بود که زودتر از بیل و هیولاهاش از پرتال رد شم و اونو ببندم!
در طول چهارگوشه فضا و زمان دویدم! به هوا پریدم و همزمان یک نارنجک به پشت سر خودم رها کردم! از طریق نیروی اون شتاب گرفتم و به بیرون از پرتال شیرجه زدم! روی زمین افتادم! پشت سرم پرتالی بود که خراب شده بود و سی سال تلاشی که بیثمر شده بود! جلوی روم برادرم ایستاده بود!
برادری که ۳۰ سال بود ندیده بودمش! استنلی با آغوش باز به سمت من اومد!
ولی در ذهن من فقط یک چیز بود:”استنلی خرابکار!”
اون یک بار دیگه کل زندگی من رو خراب کرد! برادرم چیزی رو که سی سال روش کار کردم خراب کرده، بود درست در همون لحظهای که اونقدر قدرتمند بودم که بیل رو از بین ببرم!
برادرم قدرت شکست بیل رو از من گرفت! استنلی باز هم خرابکاری کرد! اما هزینه این خرابکاری به قیمت نابودی جهانها تموم میشد…
عالییی